۱۳۸۹ بهمن ۹, شنبه

انسان

زندگی را پذیرا باشیم با خلق و خوی زمینیمان با تعلقات مادی ؟گاهی با خود فکر می کنم آیا  زندگی دیگری وجود دارد آیا در مرحله ی دیگر با مادری دیگر تولدی دوباره را تجربه خواهیم کرد؟؟آیا به آرامش و راحتی خواهیم رسید آیا انسان با روح سرگردان همچنان  عاجزانه به دنیای بی ثباتش اعتماد خواهد کرد...
آیا این انسان  به دنیایی روشن دست خواهد یافت...آیا پلی از تاریکی به سوی نور خواهد بود؟؟؟یا همچنان با دنیای تاریکش با فشارهاو ناراحتیها چهره به چهره چون ابلهان خاموش، گذران زندگی خواهد کرد و هیچگاه قدرت مقدس روح خود را نخواهد یافت و دایره وار با تبسم های ساختگی پذیرای هم خواهد بود....آیا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


+

کسی را که من با نام خود او را محصور کرده ام مدام می گریدو زاری می کند .من تا به حال سرگرم ساختن این دیوار در گرداگرد خود بوده ام ،هر روز که این دیوار در آسمان بالا می رود ، سایه ی تاریکش ، وجود راستین مرا بیشتر از دید و نظرم خارج می سازد . گاه به این دیوار بلند افتخار و آن را با بهترین مصالح روکش می کنم تا مبادا کوچکترین روزنه ای در آن باقی بماند . و با وجود تمام دقت و تلاشی که از خود مایه می گذارم وجود راستین من از دید و نظرم پنهان می ماند.

"تاگور"


+
شايد نشود به گذشته برگشت و يک آغاز زيبا ساخت ولي ميشود هم
اکنون آغاز کرد و يک پايان زيبا ساخت





۱۳۸۹ بهمن ۲, شنبه

واین بیقراری...

باز سمفونی غم باری نواخته می شود وهر از گاهی مردگانی که با این سمفونی به رقص و پایکوبی مشغولندهمان مردگانی که سالیان سال است به شیوه ی این پایکوبی آشنایند ... در گذر زمانه ی پر آشوب ، جهان آشفته ی من در آستانه ی بزرگترین بیقراری خویش سر تعظیم فرود می آورد وپیوسته آهنگ غمباری را زمزمه می کند ...
تقلا برا دل کندن از دنیایی برای آزاد و رها بودن ...خدایی برای خود ...نه خدایی از سر اجبار ...خدایی برای عشق ورزیدن...رها شدن از سرزمینی که انسانها آزادانه بتوانند افکار و عقاید خود را بدون مهر سکوتی بر لب مطرح سازند ...حس غریبی است انسان بودن... با این همه ادعا ...سالیان سال است غبار بیهودگی  تمام تنش را پوشانده است...
دلشوره ای عجیب و نا آشنا...انسانیتی که ردای چاپلوسی و عوام فریبی به تن کرده ... تا نمایشی از فریب های  ادغام شده از خویش را لحظه به لحظه به اجرا بگذارد ..دنیایشان را در خواب عمیقی خلاصه کرده اند و تمامی وجودشان را در آن غرق ساخته اند ...امید بیداری بر مردگان این دیار امید ناامیدیست...


+
  
هیچ چیز برای آنهایی که می اندیشند مقدس نیست ...هرچیزی را همان می نامند که هست تجزیه های عیاشانه، ترکیب های فاحشه وار لمس شهوانی موضوع های حساس ...فصل تخم ریزی نظریه ها ...اینها خوشایند آنهاست  (شیمبورسکا)

+
نمازی نه از سر عادت...
+
انسان نقطه ایست میان دو بی نهایت:بی نهایت لجن، بی نهایت فرشته  ...                                                        "علی شریعتی"

+
ما در رويدادهاي زندگي خود نقشي نداريم، اما در اينکه چگونه آنها را تفسیر کنيم، مؤثر هستيم.                     " نيچه"



۱۳۸۹ دی ۲۴, جمعه

سخنی از اوشو...

بی وقفه آزاده بوده ام تا هرگز نتوانی از من جزمیتی بنا نهی،اگر بخواهی چنین کنی،فقط خود را دیوانه کرده ای .ارثیه ای واقعا وحشتناک برای محققان بجا گذاشته ام!از حرفهای من چیزی نخواهند فهمید.همین خوب است که کسی نمی تواند آیین یا کیش خاصی از من بسازد.نه!این ناممکن است...

واژه هایم تو را می سوزانند ،ولی نمیتوانی هیچ گونه الهیات یا جزمیتی از آنها بسازی .می توانی راهی برای زندگی بیابی ولی نه جزمیتی تا با تکیه بدانها موعظه کنی. می توانی شراب شورش را از این جام بنوشی ولی نمی توانی درونمایه ای انقلابی را با تار و پود آنها ببافی.

واژه هایم تنها آتش بپا نمی کنند،اینجا و آنجا باروت را نیز چاشنی آنها کرده ام تا برای قرنها انفجار ایجاد کنند .بیش ازآن که لازم است باروت ریخته ام تا انفجار محتوم باشد .آنکو که می خواهد از من کیش خاصی بیافریند ،کمابیش با هر جمله ای به دردسر خواهد افتاد.                                                                    اوشو

۱۳۸۹ دی ۱۹, یکشنبه

مینیمال 5

مست ولو شده بود...هر از گاهی صدای زوزه ی سگان او را از دنیای مالیخولیای ذهنش می رهاند و توهم یک انسان نمای فانوس بدست را از فاصله ای دور برای او تداعی می کرد...شعورش را نمی توانست به نقطه ای متمرکز کند افکار و دل آشوبیش بیش از آن که می توانست غرقش کند آزارش می داد.بغض چندین ساله اش را در گلو حبس کرده و آن را به یکباره می خواست با دنیای مستی از اندام زجر کشیده اش پاک کند..توانی نداشت تا در کنار یک دنیای بزرگ ذهن بیمارش را یدک بکشد فاصله ای عمیق با دنیای معصوم انسانی اش ایجاد کرده بود...پلک هایش شیارهای موازی را ادامه می داد تا ورق بخورد این زندگی لعنتی اش...آهسته زمزمه ای کرد و طعم تلخ زندگی را به کامش فرو برد.
به زندگی اش اندیشید ...به سالهای جوانی اش ...به روزگاری که به سرعت برق ،دیکتاتور مآبانه سپری شد...هوا سرد بود ولی گرمای تنش اطراف را گرم می کرد....
آخرین قرار زندگی اش...در همین نقطه..همین جا..زیر همین آسمون تاریک سوت و کور ...کنار همین جاده...آخرین وداع با معشو قه هایش  با تداعی یک لحظه ی بودن و نبودن بود...

عطری، هر از گاهی بویی از بهشت گمشده ی او را ندا می داد...تمام وجودش صدایی بود که نامی را بر لبش می نشاند...و می اندیشید این همان نامی خواهد بود که او را در گور فرو خواهد نشاند...وتسلیم به محکومیتی در پی عقده های فرو نشانده اش...حس خوابی عظیم بر روی موجهای بی رگ و ریشه...              غرق در افکارش بود...
ارتعاش صدایی مهیب او را  از افکارش جدا کرد...تا خواست تکانی بخورد خود را ساکن در ماشین وسط جاده دید ...دو نور خیره کننده به سرعت به او نزدیک می شدند...حادثه رخ داده بود ...

۱۳۸۹ دی ۱۴, سه‌شنبه

این من...

گاهی از خود غریبه تر از خویشتنم ناخدایی که کشتی ام به اعماق نا کجا ها فرو نشسته است...بازوی مرا بگیر ای دنیا کرخت و بی اراده،ایمن ده مرا بگذار تا آغوش سهمگینت را در چکیده های سوگوارم،طنین بیافکند هستی را...


از هستی عقلش پیاپی ره می سپارد بر کورکورانه هایم...
بگشا گره ای از نگاهت تا شاد باشد من ناپیدایت...
خواب خوبی است موهبتی است بالهایش را ببخشاید و عریان وار فرجامش را با پرواز بی بالی جلوه گر باشد....سفر بی فرجامی است گام ها نیز عرشه را لمس نمی کنند...لنگرش را فرو نشانده و مرثیه ای برای خویش می سراید....تارو پود ذهنش  را موریانه ها ی افکار جویده اند...


پ.ن:هنوز زاده نشده ام،آماده ام کنید

برای نقش هایی که باید بازی کنم و برای اشاراتی که باید در یابم...    "louis mac niece"   (مناجات یک جنین)

۱۳۸۹ دی ۹, پنجشنبه

باد در فراسوی انتظار می دوید


گنجشکها باران را نظاره گر بودند


رستاخیزی دیگر


                  لحظه ها را شاهانه در کوله بارش می پیچاند،


وزیدن را تجربه خواهد کرد این رویا


رویای در بند شده ی دوران ها...



پ:" عشق و میل و نفرت و دردم را در غربت شبانه ی  قبرستان ، موشی به نام مرگ جویده است "   فروغ

۱۳۸۹ آذر ۲۹, دوشنبه

وقتی در آسمان دروغ وزیدن می گیرد

دیگر چگونه می توان

به سوره های رسولان سرشکسته ایمان آورد؟



"فروغ"